loading...
باحال کده
vahid بازدید : 236 چهارشنبه 06 آذر 1392 نظرات (0)

 

 

فرعون پادشاه مصر ادعاي خدايي مي کرد.

 

در افسانها اوردند که روزي مردي نزد او امد و در حضور همه خوشه انگوري به او داد و گفت :

 

اگر تو خدا هستي پس اين خوشه را تبديل به طلا کن.

 

فرعون يک روز فرصت گرفت .

 

شب هنگام در اين انديشه بود که چه چاره اي بينديشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسي در

خوابگاهش را به صدا در اورد!

 

فرعون پرسيد:کيستي؟ ديد شيطان وارد شد.

 

شيطان گفت :خاک بر سر خدايي که نميداند پشت در کيست.


سپس وردي بر خوشه انگور خواند و خوشه تبديل به طلا شد.

 

يعد خطاب به فرعون گفت:من با اين همه توانايي لياقت بندگي خدا را نداشتم،

ان وقت تو با اين همه حقارت ادعايي خدايي ميکني؟

 

پس شيطان اماده رفتن شد که فرعون گفت:چرا انسان را سجده نکردي تا از درگاه خدا رانده شدي؟؟

 

شيطان پاسخ داد:

 

زيرا ميدانستم که از نسل او همانند تو به وجود مي ايد.

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 548
  • بازدید ماه : 548
  • بازدید سال : 4,718
  • بازدید کلی : 88,584